نمیدونم بهش چی میگن ولی بیشتر از هرچیزی دلم میخواد تنها باشم
فقط سیزده سالمه ولی به خاطر مشکلاتم و داداش بزرگ ترم خیلی زود بزرگ شدم
یعنی درواقعا من بچگی نکردم
و از بچه بودن فراری هستم
مامانم بدترین زن دنیاست و اصلا بلد نیست من رو تربیت کنه
و همین باعث سده خودکفا بشم
خودم خودم رو بزرگ کردم
من خودم رو بزرگ کردم
و همیشه در انتظار اینم که زود بزرگ بشم و از خونه برم
همیشه سعی میکنم از خونوادم دوری کنم اما نمیذارن
در ظاهر من یه دختر سیزده ساله هستم اما در باطن خیلی بزرگم
و حقیقتا بگم
همشکل جماعت نبودن درد داره
یه جورایی روحم درد میکنه
مدت خیلی طولانیی هست که افسردگی دارم
ولی احساساتم رو روی کاغذ مینویسم
یه جورایی نویسندگی میکنم
و یا نقاشی
اما زیادی از سنم خودم بالا هستم
دلم نمیخواد بزرگ باشم
میخوام از سنی که دارم لذت ببرم...