سلام خانم 35 ساله هستم دارای دو فرزند .9سال ازدواج کردم. از زمان عقد با همسرم مشکل داشتم ولی بخاطر موقعیت خانوادگی ام در آن زمان با کسی مطرح نکردم. یه جورایی با خودم کنار اومدم که باید بسازم با این مرد و با این زندگی. اون زمان خواهر بزرگم دو ازدواج نا موفق داشت . خواهر دومم هم شوهرش رو تو تصادف از دست داد. هر بار خواستم با پدر و مادر یا خواهرم از مشکلاتم بگم و بخوام همون زمان جدا شم اما با خودم فکر میکردم آخه پدر مادرم چه گناهی دارند که بخوان این یکی دخترشان هم به خونه پدری برگرده. گذشت و گذشت....
مشکل من با همسرم بیشتر به خاطر اخلاقش بود خیلی اجتماعی نبود با هر کسی نمیتونه کنار بیادو کلا اخلاقی باهاش کنار تومن سخت بوده و هست.
با یکی از برادران بخاطر رفتارش مشکل پیدا کردیم البته واقعا برادرم بد برخورد میکرد حتی یه احوال پرسی هم درست و حسابی هم با شوهرم نداشت با بچه ها بد برخورد میکرد . هر وقت ميديدمشون حسابی یه دعوا داشتم تو خونه که چرا این کارو کرده داداشت چرا سربچه مدام داد ميزنه و دعوا و دعوا. خسته شدم دیگه سعی کردم با برادرم ارتباط زیادی نداشته باشن کمتر ببینمش . بهش گفتم جلوی همسرم سر بچه ها داد نزن ولی او بدتر کرد . منم حسابی دعوام شد باهاش. از یک طرف اون از یک طرف این زندگی و بچه ها. همش ناراحتی و اعصاب خوردی. مادرم وقتی فهمید به برادرم گفتم کلی عصبانی شد چرا گفتی بهش . خب عیبی نداره دایی سر خواهر زاده داد زده عیبی نداره. خواهر بزرگم هم همین طور یه مدت باهاشون هیچ ارتباطی نداشتم دیگه بخدا سخته شدم از گریه و زاری و ناراحتی. چرا خونوادم درک نمیکنند منو چرا نمی فهمند. دوباره اومدند خودشون رفتند. من دیگه خیلی کم می رم خونه پدرم دیگه دلم پر از غصه و ناراحتی شده بخدا دیگه سخته شدم. چند روز پیش دیدم خانم برادرم زنگ زده میگه بیا تولد پسرش اما چون جایی از قبل دعوت بودم بهش گفتم نمیام. البته واقعا دوست ندارم بزم و بیام کلی دعوا تو خونم بپا بشه. مادرم زنگ بهم گفت اگه نیای دیگه اسمت رو نميارم. از اشک نميتونستم جلوی خودم رو بگیرم گفتم اگه پسر و غرورت برات مانند باشه منم نداشته باش . و مدام گریه و گریه. تمام این گریه هام وقتی که تنهایم لا اقل شوهرم ندونه جلوی اون بازم ناراحتی درست بشه. نمیدونم چکار کنم خواستم برم خونه پدرم بگم قید و شوهر و بچه ها رو زدم حالا دیگه هرجا بگید میام خودم. چون شوهرم اجازه نمیده بخوام با بچه هام خونه داداشم بزم. چند وقت پیش خیلی ناراحت شدم به بابام گفتم میام طلاقم رو بگیر اما گفت تو همه زندگی ها مشکل هست. به مادرم گفتم یه موقع که تازه ازدواج کردم همه چی رو به جون خریدم نکنه شما ناراحت بشید تو اون شرایط بد منم برنگردم خونه بابام اما حرف بابام رو زد و گفت تو همه زندگی ها مشکل هست. واقعا درمونده شدم خیلی آرزوی مرگم رو میکنم. چون از زندگیم راضی نیستم . خانواده ای رو هم ندارم که اونا منو حمایت کنند. فقط آرزو میکنم از خدا عاقبت بچه هام بد نشه. به امید این دو تا نفس می کشم . نمیدونم واقعا باید چکار کنم ممنون میشم یه راهی بهم نشون بدین شاید مرگ هرچه زودتر بیاد سراغم و راحت بشم.