آقا هستم و 30 سالمه 6 ساله ازدواج کردم یه بچه یکساله دارم. یک روز بدون دعوا نداشتم اونم فقط بخاطر دخالت های مادر و خواهر زنم در رابطه با همه مسائل حتی رنگ لباسی که میپوشم و نحوه قاشق دست گرفتنم یا غذاهای مورد علاقه ام اینها همه بنظرم جز مسخره ترین مسائل دنیاست ولی من بعد از هر مهمونی مشکل داشتم سر اینکه چرا خندیدی چرا حرف زدی یا چرا حرف نزدی و ساکت بودی ووو
خواهر زنم بد مادرم رو خیلی می گفت و همسرم از مادرم همیشه گلایه می کرد تا اینکه وقتی من ماموریت بودم باهم بحثشون شده بود و مادرم رو که مهمونی اومده بود از خونه بیرون کرده بود، زمانی که من برگشتم پدرم اومد باهاش حرف بزنه باهم کنار نیومدن و پدرم گفت اگه مشکل ماییم که ما میریم خونمون دیگه هم کاری با شما نداریم تا شما باهم خوب زندگی کنید ، سر این اتفاق همسرم من و گذاشت و مدت یکسال رفت خونه پدر و مادرش ( زمان بارداری)
تو این یکسال که همش تنها بودم با یک از خانم های همکارم آشنا شدم و از مسائل زندگیم باخبر بود کم کم وارد یه رابطه باهم شدیم در صورتیکه وضعیت من رو میدونست، هرچند من هم بعضی جاها زیادی بهش بها دادم و بهش علاقمند شدم و این شد که یک دل نه صد دل وابسته من شد وقتی من دیدم داره بهم وابسته میشه بهش گفتم بهتره از هم دور باشیم بخاطر وضع زندگی من، اما من روز ازدواجم حق طلاق رو به همسرم داده بودم ، امید داشت جدا بشم و باهم زندگی کنیم وقتی دید نمیشه فاز خودکشی و افسردگی گرفت باز موندم پیشش ، الان میخوام ازش جدا بشم همش اشک میریزه میگه همه من رو با تو دیدن بذار با هم بمونیم حتی صیغه اما من از اول هم گفته بودم امیدی به من نداشته باشه ، الان میخواد از خوانواده اش دور بشه بره یه شهر دیگه تنها زندگی کنه میگه البته اگه بتونه بدون من دووم بیاره و خودش رو نکشه، خوبی زیادی بهم کرده نمیدونم چیکار کنم؟؟؟
دختر خیلی خوبیه و شدیدا وابسته منه نمیدونم برگردم سر زندگیم با تمام دعواهاش بخاطر بچه ام که ندیدمش یا برم با این خانم زندگی کنم !!!
غمگین و افسرده شدم سر چیزی که بوجود آورنده اش من نبودم