سلام. من دختری هستم که مادر عجیبی داشتم. مادرم از وقتی که بچه زیر هفت سال بودم همیشه بهم میگفت که من وقتی بزرگ شدم دوتا خونه برام ارث میذاره و من نه دانشگاه میرم و نه سر کار میرم و نه ازدواج میکنم و فقط باید تک و تنها زندگی کنم و تو یکی از خونه هام بشینم و خونه دیگه رو اجاره بدم و کارهای قانونی لازم رو انجام بدم تا بعد از مرگم خونه هام برای مادرم وقف بشه.
من این سرنوشت رو دوست نداشتم ولی فکر میکردم که سرنوشت بهتری خواهم داشت. تمام تلاشم رو کردم تا سرنوشت بهتری برای خودم بسازم اما همه چیز به طرز عجیبی طوری پیش رفت که سرنوشت من همونی باشه که مادرم خواسته.
من عاشق علوم تجربی بودم و میخواستم به رشته تجربی برم اما چون ریاضیم خیلی بد بود مجبور شدم به رشته انسانی برم.(من خیلی سر ریاضی تلاش میکردم اما هرکاری که میکردم نمیتونستم ریاضی رو بفهمم و یاد بگیرم.) من از رشته انسانی متنفر بودم و مادرم هم خیلی سر درس بهم فشار میاورد و مجبورم میکرد بیش از حد درس بخونم و باعث شد من از درس زده شم. همین ها باعث شد من بعد از گرفتن دیپلم درس رو کنار بذارم.
من به خاطر فشار های بسیار زیادی که مادرم سر درس و چیز های دیگه بهم میاورد(مادرم سر همه چیز خیلی بهم فشار میاورد و بهم استرس وارد میکرد.) دچار مشکلاتی شدم که دیگه نه توانایی ادامه تحصیل دارم و نه توانایی سر کار رفتن. من تو کار های هنری هم استعدادی ندارم و تو ورزش هم نمیتونم موفق باشم چون از بچگی هر وقت که ورزش میکردم دچار تنگی نفس میشدم و هنوز هم همین جوری هستم.
من با این که خیلی بیرون رفتم و اصلا این جوری نبودم که همش تو خونه باشم اما تا حالا که کم کم دارم وارد چهل سالگی میشم فقط سه تا خواستگار داشتم که هیچ کدومشون مناسب نبودند و بزرگترها ردشون کردند. علتش طبق گفته بزرگتر های فامیل اینه که الان این قدر اوضاع اقتصادی خرابه که پسرها میترسند طرف ازدواج برند.
مادرم فوت کرده و دو تا خونه و طلاهایی به قیمت بیشتر از صد میلیون تومن برام به ارث گذاشته.
من پدری دارم که اختلاف سنیس با من خیلی زیاده و من خیلی میترسم از این که پدرم قبل از من فوت کنه. چون این جوری دقیقا میشم همون دختر تنهایی که مادرم خواسته. من نمیخوام بشم یه دختر تنها که فقط تو یه خونه میشینه و خونه دیگه رو اجاره میده و اخر هم میره خونه هاش رو برای مادرش وقف میکنه. احساس خیلی بدی دارم. احساس میکنم که هیچ اختیاری از خودم ندارم و هیچ چیزی رو تو زندگیم نتونستم خودم انتخاب کنم. همون جوری که وقتی بچه بودم مادرم همیشه برام تعیین میکرد که چی بپوشم. کجا برم. چی کار کنم(مادرم هیچ ازادی و حق انتخابی به من نمیداد.) حالا هم که من بزرگ شدم و مادرم مرده من مجبورم تا اخر عمرم همون جوری زندگی کنم که مادرم برام تعیین کرده. احساس پوچی میکنم. احساس میکنم که عروسکی هستم تو دست های مادرم که مادرم من رو به سمت سرنوشتی میبره که خودش میخواد اما من اون سرنوشت رو دوست ندارم و برام غیر قابل تحمله اما من قدرت اعمال هیچ گونه تغییری رو در سرنوشت و زندگی خودم ندارم.
من نمیخوام یه دختر تنها بشم تو یه جامعه کثیف. یه دختر تنها سختشه و دلش نمیخواد تنهایی به جاهای دیدنی مثل پارک ارم و پارک چیتگر و... بره و برای خودش جشن تولد بگیره و کارهایی از این قبیل انجام بده. چون تنهایی ادم رو بی انگیزه میکنه.
من تک فرزندم و همش هم نمیتونم تو زندگی فامیل هام باشم چون اون هام خودشون کلی مشکلات دارند.
من تا حالا هیچ وقت دوست پسر نداشتم و ندارم و از این بابت خیلی ناراحت و پشیمونم. چون هر کدوم از دختر های فامیل و همسایه و اشنا و همکلاسی های دوران دبیرستانم که دوست پسر نداشتند ازدواج کردند وحاضر نیستند با من که مجردم رابطه داشته باشند. چون فکر میکنند من شوهرشون رو از چنگشون در میارم. هر کدومشون هم که ازدواج نکردند دوست پسر دارند و من رو که دوست پسر ندارم عقب مونده میدونند و حاضر نیستند با من دوست بشند. فقط خودمم که نه ازدواج کردم و نه دوست پسر دارم. برای همین من دوستی ندارم و کسی هم باهام دوست نمیشه.
احساس میکنم خدا من رو رها کرده و دوستم نداره و فقط مادرم رو دوست داره برای همین داره سرنوشت من رو همون جوری میکنه که مادرم میخواسته. بدون این که به خواسته ها و نیاز های من توجهی کنه.
من وقتی بچه زیر هفت سال بودم با پدرم به پارک و شهربازی میرفتم. مادرم که با بیرون رفتن و تفریح و گردش مخالف بود و با پدرم مشکل داشت و دوست نداشت که من با پدرم خوب باشم و میخواست من کاملا تحت فرمان خودش باشم یه بار اومد به من که هنوز هفت سالم نشده بود گفت وقتی تو پارک و شهربازی هستم و پدرم حواسش نیست من رو میدزدند و بهم تجاوز میکنند تا من بترسم و دیگه با پدرم به پارک و شهربازی نرم و برای این که من بفهمم بهم تجاوز میکنند یعنی چی مسائل جنسی و چگونگی رابطه جنسی بین زن و مرد رو برای من که هنوز هفت سالم نشده بود توضیح داده. من از همون سنین زیر هفت سال به خودارضایی مشغول شدم و هنوز هم گرفتار این کارم. سه بار در سنین جوونی سعی کردم این کار رو ترک کنم اما موفق نشدم. چون اگه چند روز این کار رو انجام ندم بدنم سست میشه و اعصابم خورد میشه و کسل میشم و خواب های عجیب و وحشتناک میبینم.
مادرم از وقتی بچه بودم هر وقت از دست دیگران عصبانی میشد میومد بدون این که من کار بدی کرده باشم من رو میزد و باهام دعوا میکرد تا عصبانیت خودش رو تخلیه کنه. مادرم از وقتی که من هنوز بچه بودم از مشکلات زندگی برام میگفت و پیش من به مادر شوهر و خواهرشوهرهاش تهمت میزد. چون خودش با اون ها مشکل داشت. میخواست من هم با اون ها دشمن بشم. هر وقت هم که فامیل های مادرم مثل خاله ام به مادرم میگفتند این کارهایی که میکنی اینده و شخصیت دخترت رو خراب میکنه. مادرم در جوابشون میگفت دختر من به شخصیت نیاز نداره. من دو تا خونه براش ارث میذارم و اون تو یکی میشینه و اون یکی رو اجاره میده. دیگه چی میخواد? من به خاطر این دو تا خونه که برای دخترم میذارم هر کاری که با دخترم بکنم خدا من رو میبخشه و تازه دخترم به خاطر این دو تا خونه که براش میذارم مدیون منه و باید این خونه ها رو برای من وقف کنه. برای همین من این سرنوشت رو ننگ میدونم و هرگز نیتونم ننگ بودن این سرنوشت رو فراموش کنم و فکر میکنم که مادرم داره تو اون دنیا بهم میخنده و من رو مسخره میکنه و خوشحاله از این که من نتونستم سرنوشتم رو عوض کنم و همه چیز همون جوری پیش رفته که اون خواسته. فکر میکنم خدا مادرم رو به خاطر گذاشتن خونه ها بخشیده و دیگه اون رو به خاطر بدی ها و ظلم هایی که به من کرده مجازات نمیکنه.
هیچ امیدی به اینده و ادامه زندگیم ندارم.
با توجه به شرایطی که دارم چه جوری میتونم سرنوشت خودم رو عوض کنم و زندگی و سرنوشت بهتری داشته باشم?