سلام
من از نظر خانوادم یه آدم مذهبیم
ولی از نظر خودم نه مذهبیم و نه غیر مذهبی دورو هستم
از کودکی تا بحال یک دوست صمیمی هم نداشتم
چون رفتار حرف ها * همکلاسیام یا هر کسی دیگه ای رو میدیم
میفهمیدم این مثل من نیست و باید ازش دوری کنم
چون یا باید با اونا بخندم هرچی میگن تایید کنم سیگار بکشم
با دختر دوست بشم
قرار بزارم تو گوشیم خلاف انجام بدم
به خاطر همین دلایل همیشه ازشون فراری بودم
هر چی بزرگتر میشدم این مشکلو داشتم
حتی تو خونه خانوادم بستگانم همشون میگفتن من مذهبی خشک افرطیم
ولی اینطور نبودم من از غیر مذهبی فرار میکردم
به بقیه میگفتم اینکارو نکن اونکارو نکن
اما بعصی 50 درصد حوب بودم
50 درصد بد بودم
کوچکتر هم که بودم تو کلاس هم جلو معلمم توهین بهم میکردن
18 سالم که شد تو مدرسه میدیدم بچه ها با یه نگاه پر حفی بهم نگاه میکردن
از همشون میترسیدم چون فرهنگشونم عین من نیست
مدرسم تموم شد
رفتم سرکار
همه میگفتن گوشی بخر میگفتم لازم ندارم
لازم داشتم اما به خودم اعتماد نداشتم
ازش فرار میکردم
تا اینکه 1 سال پيش گوشی گرفتم
میرفتم سر کلاس
اونجا هم چون غیر مذهبین خیلی از کارارو اشکال نمیدونن
باهم حرف میزنن شوخی میکنن درد ودل میکنم
میگفتن نیت ما فقط کار و خستگی از کار و درسه
من میدیدم میسوختم
خیلی باخودم درگیر بودم
چون سر کلاس اونجوری باید غیر مذهبی میبودم
تو خونه باید مذهبی میبودم
میرسیدم خونه سوال پیچم میکنن
جوری هنوزم عذاب وجدان دارم
4 ماه پیش از یه کانال با یه دختری آشنا شدم
برای کانل با هم بودیم اون منو داداش منم ابحی میگفتم
خیلی محبت مجازی بهم میکردیم
تا اینکه چند وقت پیش خواستم فراموشش کنم
چون توخونه یجوری نگام میکردن
عذاب وجدان داشتم از اینکه به یه نامحرم به عنوان خواهر صحبت میکردم
بهش دروغ گفتم
گذاشتمش کنار چندروز بعدش دوباره خواستم باهاش بحرفم
باهام سرد شده بود گفتم آبجی چرا با من سرد شدی گفت تو به من دروغ گفتی
مزاحمم نشو
من میخوام فراموشش کنم
اما عذاب وجدان
ازون ورم من خواهر یا برادر بزرگتر ندارم
خواهرم خیلی خیلی کوچیکه
داداشام کوچیکن
چند نفر از بستگانم که باهام محرمن
نمیتونم باهاشون حرف بزنم یکبار بهشون حرف زدم درد ودل کردم کلی دعوام کردن
هنوزم وقتی میبینمشون حرفایی که بهشون زدم یادم میاد عذاب میکشم
از ون ورم کارم رشتم همش رسانه است اینترنت است
من نامزد کردم
ولی برای نامزدم نمیتونم حرف بزنم هدیه بفزستم
چون فرهنگمون و اخلاقش اینطوریه
چون خانوادم مذهبین و کار و رشتم و درسم رسانه ست
خی از خانوادم میترسن غلطی ازم سربزنه
با این حال حاظر نیستن
درکم کنند بزارند با نامزدم حرف بزنم
برناممو بگم
من یک خواهر رضایی دارم ازم خیلی دوره
من حتی نمیتونم با اون هم حرف بزنم درد و دل کنم شوخی کنم
مشاور ازتون میخواهم کمکم کنین
خیلی استرس دارم اضطراب دارم میترسم
ناامیدم خسته شدم
دیگه بریدم ذهنم دیگه نمیکشه