سلام وقت بخیر. از وقتی یادمه پدر و مادرم باهم جنگ و دعوا داشتن محبت تو خونه ما مثل جن در مقابل بسم الله بود.از همون بچگی با عقده کمبود محبت بزرگ شدم و با این توجیه خیلی گناه کردم.با جنس مخالف دوست شدم و هر حقارتی رو تحمل کردم فقط برای اینکه یکی بهم بگه دوست دارم بهم بگه عزیزم خوبی!.با توجه به شرایط به خواستگاری که اصلا شناختی ازش نداشتم جواب مثبت دادم و تازه وارد یه مرحله از بدبختی بعدی شدم.خلاصه کنم خدمتتون که این دنیا با همه اهلش برای من جز بدبختی و زجر چیزی نداشت.من دختر نماز خونی بودم و تو اون لحظات تنهایی و عذاب تنها مونسم خدا بود و بس.اما الان دیگه نمیتونم سمت جانماز بدم چون خسته چون بریدم.شما یه انگیزه بهم بدین.با پدر و مادری که الان از هم جدا شدن و مسولیتشون افتاده به گردنم چیکار کنم؟پیش اون میرم پشت سر این یکی فوش و بدی میگه پیش این یکی هم میرم همینطور.وقت هایی که حوصله داشته باشن جواب تلفنم رو میدن و حوصله نداشته باشن انگار نه انگار من بچه شون هستم.ازم خیلی توقع دارن هر چی بگم باید انجام بدم.اخه من یه دخترم مگه چقدر میتونم و تحمل دارم؟؟خدا شاهد بوده تا الان نه باهاشون بد صحبت کردم نه بدرفتاری کردم اما از این همه توقع یک طرفه خسته شدم.زیر بار سرکوفت شوهرم و خانواده ش له شدم.
فقط یه نسخه برای مرگ بهم بگین.