سلام من هیچ وقت نتونستم رابطه خوبی با مادرم بگیرم خواهرم که 4 سال از من بزگتر رابطه خیلی خوبی با مامانم دارن مخصوصا که تفاوت سنی کمشون باعث صمیمی بودنشونم هست مامانم هم ادم کاملا به روز و روشن فکر و یه صمیمیتی داره انقدر که همیشه بیشتر ادم های اطرافم با هاش ارتباط خوبی دارن حتی دوست های خواهرم ... اما من با اینکه باهاشون خوب هستم نمی تونم حرف برنم و دردودل کنم همیشه همه به خاطر حرف نزدنم سرزنشم میکنن اما من بارم نمی تونم این وسط مامانم بیشتر از همه میکه که حرف بزن خواسته هات رو بکو اینکه از چی ناراحت میشی من حتی تا چند سال پیش گریه هم نمی کردم تا اینکه موقع عصبانیت یا ناراحتی واضطراب مشکل تنفسی پیدا می کردم ... اون موقع ها مامانم بردم پیش یکی ار استادای خودش که مشاور بود من هیچی نمی گفتم و همراهیش می کردم اما واقغیتش اصلا تاثیر گزار نبود بعد از یک سالم که دیگه نفسم نمی گرفت و تو خانواده یه سری اتفاق ها افتاد دیگه پیش مشاورم نرفتم اما ار اون جای که نمی خواستم ضعیف باشم و نفسم بگیره با دوستم که 10 سال بود دوست بودم یکمی دردو دل کردم البته هنورم تنها کسیکه باهاش یکمی حرف می زتنم بعد یه مدت فهمیدم می تونم گریه کنم بهتر شد چون نفسم دیگه نمی گرفت اما الان می بینم حرف نزدنم که فکر می کردم اختیاری برام شد عادت انقدر که الان از همه چی ناراحتم اما نمی تونم بگم الان که نگاه می کنم همه مشکل های دیگم از این حرف نزدنه اما خوب من از اول این جوری نبودم درست مامانم خیلی خوبه خواهرم عالی اما اون موقع که باید بودن نبودن من الان به این نتیجه نرسیدم یادم وقتی بچه بودم می خواستم با ها شون حرف برنم اما هر کدوم یه جوری نبودن بابام همه که هیچ من نمی تونم دیگه بهشون اعتماد کنم فکر میکنم برای گفتن سری حرف ها دیر من همیشه تنها بودم از یه جای به بعدم خودم خواستم تنها باشم اما الان فکر میکنم واقعا باید حرف برنم اما نمی تونم حتی تو حرف زدن های روزانم هم یا هر چیز کوجیکی من فقدر ساکت میشم البته بعضی وقتا هم که عصبی میشم یه جمله میگم که همه چی بدتر میشه من باید چه کار کنم