سلام من 17سالمه من پدربزرگم فوت کرده چند ساله قبل از این که من به دنیا بیام مادربزرگم تنهاست من از کلاس دومم میرفتم خونش چون تنها بود و مریض سر مسائلی با هم میجنگیم و قرار شد من یک اتاق مستقل از خودم داشته باشم اون جا که راحت تر باشم اما تا میرفتم داخل اتاق کمی استراحت کنم مادربزرگم مداوم میگفت شبنم شبنم بیا پیش من می رفتم میگفت چه فایده ای داره این اومدن تو همش میری تو اتاق با اینکه پیشش مینشستم هم فرقی نداشت صدای تلویزیون تا آخر زیاد میگفتم مادرجان یکم کمترش کن میگفت من گوشام کره نمیفهمم تو گوشیت دستته من بهت چیزی میگم منم میگفتم بیخیالش یک بار بهش گفتم دوستم ازدواج کرده دختر فلانی چون میشناختش گفتم بعد که عکس هاشو نشون می دادم می گفت حتما تو هم میخوای ازدواج کنی این حرف ازدواج و اینا برای خانوادم خط قرمزه عصبانی شدم.....بارها میخواستم بیام خونه خودمون باز منو به هزار بهانه فرستادن من نزدیک ۱۰ ساله با مادربزرگم بودم بخدا خسته شدم من کسیو ندارم باهش درد و دل کنم به مامانمم میگم میگه من دوست ندارم در عذاب باشی نرو فقط گریه نکن اما موقع گریه اینو میگه وگرنه هم مامانم هم بابام خیلی گیرن که من برم من نوجوانی خوبی نداشتم برامون مهمون میومد شام خورده نخورده باید میرفتم وسط مهمونی ها همه میگفتن میخندیدن من باید میرفتم خونه مادربزرگم خسته شدم امروزم رفتم سر بزنم عصری بهش میگم مادرجان من روزا میام ازت سر میزنم مراقب خودت باش میگه من آدمخوارم نه شب بیا نه روز برو فی امان الله منم هیچی نگفتم ولی الان مامانم بابام خیلی گیر میدن برو بخاطر همین میخوام واقعا خودمو بکشم که یکم آزادی داشته باشم عمه هام اما براشون مهم نیست و میگن نرو حتی زنگم نمیزنن بابام چون تک پسره مسیولیت با اونه من با ۱۷ سال سن که ۶ماه مونده تا ۱۸ سالم بشه وارد دوره جوانی بشم نمیتونم تصمیم بگیرم کجا بخوابم شاید خودکشی بتونه بهم کمک کنه