سلام.
من با این عمه چی کار کنم؟ باهاش قطع رابطه کنم؟
مامانم سه سال پیش فوت شده. عمه ام از همون سالی که مامانم فوت کرد شروع کرده به گفتن این حرفا که:
تو یه دختر فوق العاده بودی که مادرت اومد بیچارت کرد. تو یه درخت بودی که داشتی شکوفه میدادی مادرت اومد شاخه هات رو چید. مادرت خیلی بهت ظلم کرده و بیچارت کرده و بدبختت کرده و...
واقعا هم من الان تفاوت هایی دارم با دخترهای هم سنم و میشه گفت اون جوری که جامعه انتظار داره نیستم. ولی دست خودمم نیست. به خدا قسم هرکاری کنم نمیتونم جور دیگه ای باشم. من این جوریم. اصلا از بچگی دچار یه سری مشکلات بودم که پدر و مادرم توجه نمیکردن و منو دکتر نبردن با این که معلما میگفتن ببریدش دکتر. البته مامانم هم اذیت هایی کرده منو مثلا سر درس خیلی بهم فشار اورده و ریاضی نمره کم میگرفتم خیلی تو سرم زده و...
این حرفای عمم باعث شده فکر کنم که خدا باهام دشمنه. چون مادری بهم داده که بدبختم کرده. درحالی که به بقیه مادرهایی داده که بهتر اند و خیلی به خوشبخت شدن بچه هاشون کمک میکنن.
عمه ام میگفت مامانت تو محله مسیحی نشین خونه گرفته تا پسر مسلمون کم باشه که ببینتت بیاد خواستگاریت خواستگار نداشته باشی نتونی ازدواج کنی الان تو باید شوهر کرده بودی و یه بجه هم رو پات بود. درحالی که من الان 23 سالمه. ابن حرفاش باعث شده بود من یه مدت از مسیحی ها متنفر شم اما الان دیگه بدم نمیاد ازشون.
عمه ام این حرفش خیلی اذیتم میکنه که میگه: تو چون شعور خیلی بالایی داری میتونی با هر پسری ازدواج کنی و زندگی کنی. میره پیش دوستاش منو معرفی میکنه تا شاید خواستگاری پیدا شه برام. هر چی من بهش میگم با پسری که این جوری یا اون جوری باشه نمیتونم بسازم. قبول نمیکنه میگه تو چون شعورت خیلی بالاست میتونی بسازی و فلانی و فلانی هم با همچین پسرایی ساختن. مثلا بابام گفته بود پسری که حقوقش زیر این قدره نباشه. عمه ام اون وقت پسری که حقوقش کمتر از حدی بود که بابام گفته بود رو یک ماه زیر نظر گرفته بود. حالا خدا رو شکر یه چیز بدی ازش دید که گفت نه. انتظار داره من به بهانه این که شانس ندارم و اگه شانس داشتم این مادرم نمیشد و محلمون مسیحی نشینه و... بپذیرم با پسری ازدواج کنم که درامد کمی داره یا مشکلات بزرگ دیگه ای داره. فقط فکرش در مورد دختر اینه که دختر شوهر کنه و با هر مشکلی بسازه و فقط بچشو خوب تربیت کنه و جلو مردم خوب مهمونی بده و اجتماعی باشه مردم حظ کنن بگن چه قدر کدبانو و با شعور و اجتماعی و چه و چه هست.
خیلی هم اخلاقش تنده. بارها با رفتار بدش منو رنجونده. فقط حرف خودشو قبول داره. حرف دیگرانو قبول نمیکنه. نظر خودشو با داد و عصبانیت و...میخواد تحمیل کنه به بقیه همش. اما بازم خوبی هایی داره. بابام میگه: این جوریه. باهاش ارتباط نداشته باش. عید نوروزم خونه اش نرو. میگم اونم نیاد خونمون. خودم تنهایی میرم خونه اش.
هر چی به عمه ام گفتم که من از بچگی این جوری بودم و اونی که اون فکر میکنه نیستم و با پسری که این ویژگی ها رو داره نمیتونم بسازم و...قبول نمیکنه. تو فکر اون من یه دختر سالم با فهم و شعور و کمالات خیلی بالاتر از دخترهای دیگه هستم که فقط داشتن مادر بد باعث شده اون چه که هستم رو نشون ندم و مشکلاتی داشته باشم. فکر میکنه اگه به مادرم فکر نکنم همه مشکلاتم حل میشه. من علاوه بر مشکلاتی که از بچگی داشتم که هنوزم باهام اند، تو جوونی دچار وسواس فکری و عملی و افسردگی هم شدم. اما عمه ام فکر میکنه که اگه تو خونه کلنگی بشینم وسواس و افسردگیم هم خود بخود رفع میشه.