زن دایی من قبلا اینجوری بود. اون در ۲۳ سالگی با دایی ۳۱ ساله من ازدواج کرده بود و خیلی سلطه روی اون داشت. همیشه با تعریف کردن خاطراتی که موجب شرمندگی دایی من می شد، اون رو در جمع تحقیر میکرد. برخی وقت ها هم با مقایسه کردن شوهرش با همسر یا فرد دیگری، او را در جمع، خوار و خفیف میکرد. در دوران کودکی با خودم میگفتم که این بشر چرا یه ذره جلو دهن زنش رو نمیگیره. خلاصه همیشه دایی من رو تو جمع تحقیر و سرزنش می کرد و دایی من همیشه مجبور به چشم گفتن بود. زن دایی ام جلوی دایی ام با مردهای فامیل، حسابی گرم میگرفت. کلا دایی ام، تو زندگی هیچ اختیاری از خودش نداشت و همه چی امر خانومش بود. نمی دونم شاید به این دلیل بود که زن دایی ام لیسانس و دایی ام سیکل داشت. یا شاید به این دلیل که زن دایی ام ناظم مدرسه بود، این ویژگی رو داشت؛ همه دخترا عین سگ ازش میترسیدن. نمی دونم؛ شاید هم به خاطر اینکه قد زن دایی ام بلندتر از قد دایی ام بود (قد زن دایی ام حدود ۱۷۸ و قد دایی ام حدود ۱۷۵ بود؛ اما چون قد زنها همیشه یکم بلندتر دیده میشه؛ واقعا اختلاف قدشون زیاد دیده میشد. خلاصه من از وقتی که با رابطه ارباب برده ای آشنا شدم، همیشه توی این فکر بودم که نکنه زن دایی من، یه میسترس و دایی من، برده اش است.
اما از وقتی که دختر اون ها ازدواج کرده (حدود دو سال پیش)، اوضاع از این رو به اون رو شده. الان زن دایی من ۴۵ سالشه و مثل یک برده، کاملا مطیع شوهرش هست. انگار سحر و جادو شده. به خواست دایی ام، دیگه سر کار نمیره و چادر سرش میکنه؛ قبلا اینجوری نبود. دیگه هیچی نمیگه و خیلی کم حرف شده. بیشتر وقت ها، میاد روی مبل کنار داییم میشینه و دایی ام هم دستش رو میندازه دور گردنش و اون هم سرش رو روی شونه های دایی ام قرار میده. از اون جالب تر اینکه وقتی کنار دایی ام روی مبل نشسته، دستاش رو پشتش قرار میده انگار که دستاش از پشت بسته شده اند. یه چیز جالب هم اینکه سینه های زن دایی ام نسبت به قبل خیلی بزرگتر شده (شاید حدود ۱۰۰ درصد رشد). نمی دونم شاید به خاطر اینه که دوباره با دایی ام وارد رابطه جنسی شده یا به خاطر اینه که دوباره خصوصیات زنانه پیدا کرده. قبلا با اینکه لباس های تنگ و روسری کوتاه میپوشید اما سینه های کوچک و افتاده ای داشت؛ اما الان با اینکه چادر رنگی و روسری قواره بزرگ سرش میکنه، سینه های خوش فرمی داره و حجم سینه هاش کاملا معلومه. خلاصه اون که قبلا دایی ام رو آدم حسابی نمیکرد، الان جلوی همه به دایی ام میگه چشم و حسابی رام رام شده. الان نون تیکه میکنه واسه شوهرش که لقمه بگیره، استخون مرغ رو برای شوهرش جدا میکنه، خار ماهی رو واسه شوهرش در میاره... همین دیشب که برای عید دیدنی خونه اونا رفته بودیم، لیوان چایی شوهرش رو هی دست میگرفت و فوت میکرد که خنک شه و بعد میداد شوهره بخوره چایی رو... دایی ام رفت دستشویی و زن دایی ام با حوله دم در دستشویی واستاد تا شوهره بیاد بیرون... کلا یه جوری شده که هر کی اون رو ببینه، فکر میکنه اون از ترسش این کارا رو میکنه! درست عیییییین یک برده هست برای دایی ام. نمیدونم شاید این دفعه دایی ام سلطه گر و زن دایی ام سلطه پذیر شده باشه.