سلام. من دختر ۱۵ ساله ام. نمیدونم از کجا شروع کنم تعریف کردنو. من دو سال افسرده بودم. یک دختر بهم کمک کرد تا افسردگیم بهتر بشه. بهش هیچ گرایشی نداشتم، حتی باهاش در ذهنم کاری هم نمیکردم. فقط از صمیم قلبم تحسینش میکردم و خوشحال بودم کنارش. ولی یک سالی که گذشت یک دختر بهش ابراز علاقه کرد و اون هم از سر دلسوزی قبول کرد. من خیلی بهم ریختم. اصلا فکرشم نمیکردم عاشقش باشم. وقتی استوریاشونو میدیدم دوست داشتم موبایلمو پرت کنم یه جا. دوست داشتم همچی محو بشه و از اینجور حس های حسودی و اینا.... من خیلی خیلی بهش وابسته بودم. یه اکیپ ۴ تایی بودیم. من و اون دختر و با دو دختر دیگه. دیگه واقعا نمیتونستم ببینم وقتی جلوی من داره از اون حرف میزنه. بهش اعتراف کردم ولی هیچی نشد. از دستم رفته بود... منم به جای غصه خوردن، روی خودم کار کردم و ۶ ماه عذاب کشیدم. هر شب گریه میکردم ولی ازش فاصله گرفتم تا علاقه ام رو کمتر کنم. الان مدرسمون جداعه و دیگه هیچ حرفی باهم نمیزنیم. خیلی خیلی بهتر شدم. الان بعد ۸ ۹ ماه دیگه بهش فکر نمیکنم. دیگه توی کارهای روزانه ام نمیزنم زیر گریه. دیگه هر شب براش گریه نمیکنم ولی دچار افسردگی خفیف شدم. ۱۰ ام هستم و روزی ۴ ساعت دارم درس میخونم. از ۱ ۲ ماه پیش درگیر یک دختر دیگه شدم. نمیدونم این عشقه؟ یا هوس؟ ما با هم خیلی دوست هستیم. همون اکیپ چهارتایی که گفتم این دختر یکی از همون اکیپ بوده. توی مدرسه همیشه باهم حرف میزنیم. حتی غذاهامون باهمه. کنار همدیگه میشینیم و من بی اندازه درکش میکنم. میدونم چه سختی هایی توی زندگیش کشیده. میدونم وقتی میخنده پشتش کلی غم داره. هر حرفی که میزنه سریع میفهمم حالش بده و سعی میکنم با یه جمله بهش بگم که من کنارتم و یکی اینجا میفهمتت. وقتی آسیبی بهش وارد میشه، انگار تیری توی قلبم وارد شده و از اینجور چیزا.... خلاصه که من یک روز خیلی حالم بد بود. بهش گفتم فقط میخوام ببینمت و بیام خونت. رفتم خونشون. تمام تلاشمو کردم مشکلمو بهش بگم و بگم که دوسش دارم. ولی نتونستم و فقط تونستم بگم همجنسگرام و قبول کرد. یعنی گفتش که مشکلی نداره و باهم دیگه دوست موندیم... ولی واقعا حتی از کلمشم بدم میاد. عشق به همجنس فقط درد و عذاب داره. بعد از ۱ ماه با خودم کنار اومدم ولی هر روز دارم بهش فکر میکنم. فقط نمیدونم این عشق رو بپذیرم یا سعی کنم فراموشش کنم؟ چون اون دختر از همجنس و اینا خوشش نمیاد ولی من رو دوست داره و بهم اهمیت میده، جوری که تنها دوستشم...
نمیخوام این آرامش و این نقطه* امن رو ازش بگیرم. چون وقتی داشتم با یکی حرف میزدم گفت دوستیت برات اهمیتی نداره؟ ولی من حتی اگر دوسم نداشته باشه میخوام پیشش باشم. خودم خورد بشم. خودمو پانسمان میکنم، فقط نمیخوام تنها دوستشو ازش بگیرم. چون کس دیگه ای اندازه* من بهش اهمیت نمیده و درکش نمیکنه...
باید بپذیرم و کم کم تلاش کنم تا بهش بگم؟ یا کلا فراموشش کنم و به عنوان دوست درکنار همدیگه باشیم؟