سلام
من دخترم و ۱۷دسالمه
راستش من از بچگی نه همیشه ولی بعضی وقتا یه دوگانگی و یه گیجی داشتم میشینم به بچگیم نگا میکنم میبینم که من نسبت به خواهر دوقولوم همیشه مردونه تر بودم همیشه این فکر تو سرم بود که چرا من مرد نیستم یا حتی یه بار به خواهرم گفتم حس میکنم بیشتر برادرتم تا خواهرت ولی با این حال مثلا وقتی بچه بودم لاک میزدم بعضی وقتا عروسک بازی میکردم ولی خب از اون طرف به ماشین کنترلی یا تفنگ و شمشیر و اینجور چیزا هم خیلی علاقه داشتم یا مثلا بابام که میومد وسایلای خونه رو تعمیر کنه همیشه پیشش مینشستم و خیلی از کارای فنی خوشم میومد میدونید اینجوریم که تو یه خط ثاف حرکت نمیکردم همیشه یه چیز در حال تغیر بودم
دوستی با پسرا خیلی بهم حال میداد و واقعا تو بچگیم سعی میکردم عین خودشون باشم یعنی اون مرز تو پسری من دخترم رو نداشتم ولی خب خانواده ای دارم که با اینجور چیزا موافق نیستن و کلا تو زندگیم شرایط دوستی با پسرا رو نداشتم ولی اون زمانایی که باهم بازی میکردیم خیلی بهم حس خوبی میداد یا مثلا بعضی وقتا لباسای بابامو میپوشیدم و خیلی بهم حس خوبی میداد ولی هر چی گذشت این دوگانگی کمتر شد و بیشتر به لباسای بابام ، داشتن یه بدن مردونه ، ریش ، صدای کلفت و این جور چیزا علاقه مند شدم یعنی میخواستم خودم این چیزا رو داشته باشم یهو انگار همه چی یه طرفه شد یعنی کلا به طرف مردونه لباس پوشیدن مردونه رفتار کردن و اینا سوق پیدا کردم حتی بعدا از یه دختره خیلی خوشم اومد جوری که فقط علاقه نبود یعنی حتی به رابطه باهاش فکر میکردم دوستام بعضی وقتا بهم میگفتن وایب پسرا رو میدی و من اینجوری نبودم که بخوام ادای پسرا رو در بیارم
خود واقعیم بودم و وقتی اینو بهم میگفتن از ته قلبم خوشحال میشدم
یا حس میکنم سینه هام اضافین
یا حتی خودم تو تصوراتم یا اون صدایی که باهاش تو ذهنم حرف میزنم ناخودآگاه مردونس یعنی وقتی خودمو تو آینده تصور میکنم یه مرد میبینم اصلا نمیتونم فکر کنم که یه زن باشم حتی یکی از دوستامم همینو گفت منو تو پیری یه مرد دید
یا مثلا یه بار تو مهمونی یادمه گریم گرفته بود از اینکه پسر عموم جلوی من نشسته بود و اون بایه لباس مردونه و همه اونو با ضمیر درستش خطاب میکنن ولی من با یه لباس دخترونه نشستم و منو با ضمیر اشتباه
یا یه وقتایی که مردونه و زنونه جداست دلم میخواد برم قسمت مردونه و از اینکه مجبورم برم زنونه از اینکه باید لباسایی که دوست دارمو بزارم کنار و با مانتو شال برم بیرون از اینکه آدما منو به چشم یه دختر میبینن از اینکه وقتی مامانم برام مانتو میخره باید ادای خوشحال شدن رو در بیارم از اینکه اگه تو جمع بزرگا اون جوری که هستم رفتار کنم فک میکنن یه دختر بد یا یه همچین چیزی هستم از اینکه به مامانم خیلی منطقی میام میگم نمیخوام شال بزارم نمیخوام مانتو بپوشم میخوام با بولیز شلوار برم بیرون که از نظر خودم خیلی منطقیه خیلی عادیه که یه پسر نخواد با اون قیافه دخترونه بره بیرون یه جوری نگام میکنه که انگار تمام عمرشو پای من هدر داده قلبم تیر میکشه
نمیدونم چیکار کنم
خیلی سر در گمم