سلام با یک خانمی ازدواج کردم که قبلن ازدواج کرده بود میگفت بعلت که دوستش نداشته از اول جدا شده همکار بودیم اول همه چی خوب بود میگفت دوستم داره منم دوستش داشتم خیلی تو خرید و این جور مسائل کوتاه اومد برای اینکه خونه بخریم خونه رو خریدم رفتیم سر زندگی البته با دلخوری روز قبل عقد میگفت اخلاقت خوب نیست هی میپرسی چرا منو انتخاب کردی منو اذیت میکنه هی میگی هم سلیقه نیستم خلاصه پدرش گفت اگر اذیتش نکنی و اخلاق خوب کنی ازدواج کنی ازدواج کردیم ولی انگار از اول دوستم نداشت بعدم فهمیدم یک نفر دیگه رو میخاد که نمیتونه فراموش کنه بعد دو ماه گیر داد که معتادی منم تفننی استفاده میکردم ولی معتاد نبودم برادرم معتاد بود منم خیلی از مواد بدم میاد ولی از بس کم محلی میکرد اعصاب خورد میکرد چیزی نمی گفتم ولی طاقتم سر اومد رفتم ازمایش مثبت در اومد گفتم مسله این نیست به خانوادش گفتم گفتم من هر هفته براتون آزمایش منفی میارم تا آخر عمر دختر قبول نکرد سر لج افتاد میگفت خونه رو بهم بده برو از زندگی بیرون با خیلی بد بیراه شاید ده برابر من از یه دختر آروم به یک هیولا تبدیل شد که تمام زورش بزنه که جدا بشیم خیلی گریه کردم ولی اصلن اثر نداشت منم گفتم مهرتو میدم ولی خونه رو نمیدم بعد خانوادش کلن فهمیدن رفتن در خونه اون پسره بد بیراه و برشگردوندن ولی سر ناسازگاری داشت ابراز علاقه نکرد مثل کسی که بدش میاد از من چون خانوادش از من حمایت کردن بعدم گفتم اگر طلاق میخای باید مهر تو ببخشی که رفت مهرشو بخشید مقداری از خونه رو بنامش کردم که ازش به قیمت روز خریدم یعنی خودش پول داده بود ولی ظرف مدت دو ماه دوبرابر شده بود ولی دادم پولشو خیلی پدرش بد برخورد کرد ولی حق طلاقو بهش دادم چند تومن دیگه بهش دادم با پول خونه دوبرابری که داده بود و جدا شدیم و میگفت تو گولم زدی در صورتی که من فهمیدم با اون پسره زمان دعوا ارتباط داشته و ازمایش منو داده به اون اون برده همه جا پخش کرده منم وقتی فهمیدم ارتباط داشته طلاقش دادم یعنی رضایت دادم جدا بشیم دوستش داشتم هنوز دوستش دارم ولی نمی دونم چرا این جوری کرد الانم نمی دونم چرا خانواده نمی زارن با اون پسره ازدواج کنه مادرش میگه یک بار خاستگاری نیومدن فقط میخاستن زندگی اونو خراب کنن حالا من نمی دونم واقعن راست میگن یا نه پسره فکر نکنم ادم خوبی باشه دلم میخاد برم با دختر صحبت کنم واقعن بگه چرا این کار کرد زندگیمونو خراب کرد خیلی دلم میخاد توضیح بده دوست نداشتم ازش جدا بشم ولی خودش خواست اگر دوستم نداشت نباید از اول بله میگفت حالا بنظرتون برم باهاش صحبت کنم خیلی بد برخورد میکنه هم خودش هم باباش یا نه بیخیالش بشم فقط میخام دلم آروم بگیره که نگه من زندگی شو خراب کردم اون زندگی منو بیشتر خراب کرد موقعیت منو خیلی بدتر کرد اون بعد از انکه فهمیدن با اون پسره در ارتباط بوده از محل کارم بیرونش کردن فقط دلم میخاد یبار صحبت کنیم بگه علتشو بعدم بره دنبال زندگیش من خیلی دلم میخاد حداقل به اون چیزی که دلش میخاد برسه منم بتونم برم با خیال راحت با هرکی که خدا میخاد اونم ادم خوبی باشه ازدواج کنم با اینکه اون خیانت کرده ولی نمی دونم چرا دلم میخاد خوشبخت بشه شاید من عجله کردم شاید فکر میکردم خیلی دوستم دارم پام میمونه شاید اون کمبود داشت از نظر وضع زندگی داشتم زندگی میساختم با این که خیلی زیر قض رفته بودم ولی میساختم اگر میخاست ولی دلش با یکی دیگه بود خدا کنه حداقل به اون برسه الانم حدود یکسال گذشته نمی دونم ازدواج کرده یا نه خبرش ندارم فقط دلم میخاد یبار برام توضیح بده خیالم راحت بشه بعدم من با خیال راحت برم دنبال سرنوشتم اونم همین جور من اگر بخام برم سراغش خانوادم بشدت مخالفت میکنن میگن اونبار اذیت کرده ده کیلو لاغر شدی اینبار اگر خر شدی دیگه حمایتم نمی کنن نمی دونم تو دو راهی موندم چه کنم اگر جوابم ایمیل کنید ممنون میشم