سلام . من دختری ۱۶ ساله از یک شهرستان کوچیک هستم.۳ تا خواهر دارم و من بزرگترینشون هستم.
با این ک سنم کمه ولی همیشه سعی دارم با بقیه ک سنشون از من بیشتره ارتباط برقرار کنم و بیشتر اوقات موفق میشم و نکته ای ک هست اینه ک اونا منو خیلی عاقل و باهوش میدونن و من احساس میکنم مشکلاتی ک دارم از همین ویژگی شروع میشه ...
از بچگی همونطور ک گفتم یا تنعا بودم یا با بزرگترهایی ک فاصله * زیادی باهاشون داشتم .
من با بقیه خواهرام از لحاظ فیزیکی فرق دارم ... اونا پستی سفید و چشمانی سبز دارن ولی من کاملا برعکسم ،، من پستی سبزه و چشمانی مشکی دارم ،، راستش رو بخواین من باهاش مشکلی ندارم ولی میتونم تفاوت های رفتاری بقیه رو حس کنم ، یعنی میفهمم ک تفاوت اینکه بااونبااونا چ رفتاری میشه و من رو حس کنم ،،، و این واقعا آزار دهندهست ...
پس سعی کردم موفقیت و خوشحالی رو بیرون از خونن و خانواده تجربه کنم ،، درس خوندم تلاش کردم ،، دوست پیدا کردم ، ولی بیشتر اوقات شکست میخوردم ،، دوستایی ک الان بیشتر از همیشه بهشون نیاز دارم تنعام گذاشتن و نمیدونم کجان ،، و دارم توی درسام هم شکست میخورم ، حتی با تلاش های زسادی ک از خودم نشون میدم
بخوام تو یه جمله بگم به هر کاری دست میزنم نمیشه ، هرروز باید یه مشکلی رو حس کنم ، هرروز یه اتفاق بدو باید حس کنم ،، الان واقعا تنهام و با اینکه دیگه نمیتونم حسمو مخفی کنم ، کسی نیس ک بیاد و بگه ک مشکلت چیه
میدونم ک باید یاد بگیرم به خودم تکیه کنم ولی واقعا نمیتونم
مقاله ای درمورد افسردگی خوندم و علائمی ک ذکر شده بود رو همشون رو داشتم
و مطمئنم ک دجار افردگی شدیدی هم شدم
و وقتی کسی این رو نمیفهمه نمیتونم کاری کنم
شب ها و روزها درمورد خودکشی فکر میکنم ،، روزی ک همه * ناراحتی ها و سختی ها تموم بشن ... ولی خودمو امیدوار میکنم به آینده ای ک شاید اوضاعم بهتر بشه ... ولی آخرش یه چیزی ته دلم میگه ک اگه آینده تفاوتی با الان نداشته باشه چی؟؟ پس باز هم میام به پله * اول ، خودکشی.
امیدوارم اینجا یه جواب برام پیدا بشه
زندکی یا مرگ؟؟