سلام من مادرم افسردگی داشت الان درمان شده من تنها دختر خانواده هستم و اختلاف سنی ام با پدرو مادرم خیلی زیاده ،مامانم نسبت به همچی بد بینه و اصلا دوست نداره که من دوستی داشته باشم و باهاش در ارتباط باشم برای همین همیشه * کارایی میکنه ک دوستام از من ناراحت شن و فاصله بگیرن واین عقیده را داره که ادم نباید دوست داشته باشه خودش هم دوست خوبی برای من نیست چون نمیخاد که باور کنه که نسل عوض شده و اصرار داره من رفتارم مثل نوجوانیای خودش باشه مثل سال ۵۰ ولی من نمیتونم مثل ۴۰سال پیش رفتار کنم من تنهام و دوست و خواهر هم ندارم مادرم حتی اجازه نمیده من با دوستام که همه هم جنس خودم هستن ،تلفنی صحبت کنم
من امسال با یک نفر دوست شدم و سعی داشتم که بشناسمش ولی مامانم دوباره کاری کرد که اون هم ازم فاصله بگیره وقتی دلیلش را پرسیدم توی حرفاش معلومه که طرز فکرش خیلیی قدیمیه
لطفا به من راهنمایی بدید
من رسیدم ب جایی که دیگ خانوادمو دوست ندارم و پیششون احساس خوبی ندارم و برای همین هرشب کارم گریس و این حس بد باعث شده ک توی درسام افت کنم و بخام همیشه تنها باشم و از همه بد تر وختی باهاش صحبت میکنم در مورد رفتارش سریع ناراحت میشه و میگه دلت میخا من بمیرم تا تو هر غلطی خاستی بکنی؟دوست دارم باهام بیاد پیش یه روانشناس ولی نمیاد و میگه من باید سخت گیری کنم تا یه دختر خوب در بیای
چن بارم خاستم تنها برم پیش روانشناس ولی ما توی روستاییمو مامانم اجازه نمیده من تنها پامو از روستا بزارم بیرون
لطفا کمکم کنین
من خیلی حالم بده