یه دختر چهارده ساله هستم
که تا چند وقت پیش خیلی معتقد بودم مثلا
من والیبال کار میکنم و اواسط ماه رمضون یه مسابقه برگزار شد.
ما توی بازی بودیم و مرد وارد شد ولی به ما اجازه ندادن بریم و روسری بپوشیم
اما من حجابم رو به بازی ترجیح دادم و رفتم روسری پوشیدم و غلط کردم که این کار رو کردم
با مربیم دعوام شد و داور خودش رو خدا معرفی کرد و گفت اجازه خدا و زمین با من بود تو نباید میرفتی
خلاصه دختردایی من که از بچگی به من حسادت میکرد و کاملا حق داشت چون من به دلیل عقایدم برگزیده بودم توی فامیل و توی تیمم بود ، توی فامیل با مامانش علیه من شورش کردن
بعد که از مسابقه اومدم خونه تا شب از اتاقم بیرون نیومدم برام سخت بود به نظرم همه بی دَرک بودن
دختر داییم و زن داییم تهمت هایی به من زدن که به عقل جن هم نمیرسید
اون به کنار ، من اون روز اون مار رو به خاطر دینم و خدا کردم. توی شرایط سختی بودم و فکر میکردم امتحان خداست.
از بهترین دوستام توی کلاس والیبالم جدا شدم ، یه کم رنگ شدن رابطم با بهترین دوست سابقم پی بردم ، و به هیچ وجه احساس خوشحالی نمیکردم
نمیتونستم لبخند بزنم
یا اصلا نمیتونستم گریه کنم یا نمیتونستم حرف بزنم چون گریه میشدم
من قبلش خدا رو حس میکردم
که همه جا همراهمه
اما یهو حس کردم که خدا تنهام گذاشته
خدا توی سخت ترین شرایطم تنهام گذاشت
من از لخظه به لحظه * زندگی خودم تنفز داشتم . همه رو از خودم دور میکردم و منی که خییییلی روی خودم کنترل داشتم دائما کنترلم رو از دست میدادم
و خدا توی سخت ترین دورانم تنهام گذاشت
از خدا متنفرم
حتی به وجودش شک دارم و دلایل زیادی برای شک داشتن بهش دارم.
خیلی خودزنی کردم و همیشه آرزوم مرگ بود
از اون روز همش توی * پروسه گیر افتادم
یک هفته غم شدید و بی حسی و تنفر ، یک روز عادی . یک هفته غم شدید و تنفر ، دو روز عادی و...
بییییش از حد از خودم متنفرم . از همه چیزم و اصلا اعتماد به نفس ندارم
تمام مدت روی تخت لعنتیم خوابیدم و فیلم میبینم یا کتاب میخونم
از شرایطم متنفرم و حتی دیگه نمیتونم به خودم آسیب بزنم
میدونم که غم ها تموم میشن ولی برای من نه به این زودی
دیگه نماز نمیخونم. خدایی که تنهام گذاشت لایق ستایش من نیست
و این باعث شده از مرگ بترسم
چون ته قلبم به قیامت ایمان دارم اما نه به این خدا
از این خدا و زندگی ای که برام درست کرده متنفرم
آرزو میکنم کاش میمردم و اون سمت فقط سیاهی بود...
همین نه هیچ مجازات و پاداشی
فقط سیاهی...
و همچنین ، نشونه های افسردگی رو دارم. نمیدونم شایدم فقط فکر میکنم اما اشتهام کم شده ، خوابم نمیبره ، حتی دیگه به پیدا کردن یه عشق فکر نمیکنم چون زندگیم برام ارزشی نداره ، دیگه هیچی برام مهم نیست
تنها طنابی که منو نگه داشته والیباله.
یه راه برای ابراز هیجان و تخلیه اون ...