سلام... من 17سالمه از 10سالگی بنا به وصیت پدرِپدرم اومدیم خونه اون با زنش(مادرِبابام) زندگی میکنیم. از وقتی به این خونه لعنتی اومدیم آرامش نداریم هر روز دعوا هر روز بحث الکی که مسبب دعواها مادربابای لعنتیمه خودش زیاد کوفت میکنه میگه شما کردین نمیتونه بخوابه به ما گیر میده کاسه کج وایمیسه غر میزنه یه اعصاب خورد کن تمام معنا.. حرفایی هم که میزنه دو دقیقه بعد میگه من نگفتم که.... بابام 42سالشه ولی شبیه پیرمرداس پیرشد از دست این دعواها مامانم معتاد قرص اعصاب شده انقد قرص اعصاب خورده تو این چندسال زیر چشاش همیشه سیاهه شاداب نیست و میشه گف افسرده است:) خودم که مودب ترین و بهترین دختر محسوب میشدم الان یه دختر عصبی ام که زود عصبانی میشم نمیتونم خودمو کنترل کنم تو درسم افت کردم آرامش ندارم آرزوی مرگ دارم لعنت فرستادن رو که یه کار خیلی اشتباه میدونستم الان کارم شده لعنت فرستادن به بابای بابام.... بادر میکنین حتی عارم میشه بگم بابابزرگ یا مامابزرگم؟! حتی دلم میخواد مادر بابام بمیرررره راحت شیم از دستش.. امروز از صبح فقط غر میزد خودش به اون یکی پسرش قرض داده منت و دعواش رو سر ما میزاره هی از صبح مامانم میگه زن تموش کن بالاخره میده پولت رو اون که سود بانکی پولت رو هم میده که... ولی نفهم که نفهم نمیفهمه آخرش هم شب یه دعوا و داد فریاد بزرگ انداختن هی بابام میگه ننه قربونت برم تمومش کن مگه میفهمه لعنتی؟.... مامانم صبح خون بالا اورده بود معده اش حساسه مخصوصا اگه اعصابش بهم بریزه استفراغ میکنه.... من بدبخت داشتم تو اتاق تست میزدم ولی مگه میشد تمرکز کرد با این داد و هوار... هی اومدم گفتم بس کنین تو رو خدا.. ولی مگه وقتی دعوا میکنن خدا و روح مرده و امام میشناسن؟!!! سری آخر عصبی شدم میدونستم اگه اینطور پیش بره دوباره مامانم خون بالا میاره، فقط دلم میخواست زنیکه رو بکشم اومدم یه لگد به رانش زدم اونم هلم داد بعد مامانم هم که ماشاءالله مادرشوهرش بیاد بکشتش هم طرفدار اونه، قسم خورد فردا میزنه.... چندین با تا حالا تو دعواهاشون قسم خوردم خودمو میکشم بعد پشیمون شدم یا مامانم قسم داده بیخیال شم، به خودم گفتم دختر نمیمیری ناقص میشی حالا بمیری و عذاب اون دنیا به جهنم هر چی باشه از عذاب این دنیا کمتره، گفتم مامانت اتفاقی براش میفته اگه بمیری، گفتم نمیمیری و آبروت میره مضحکه خاص و عام میشی هی گفتم درست میشه. ولی کو؟
کِی این زنیکه آدم میشه؟! کی مامانم بالاخره دل از مادرشوهرجونش میکنه و میره خونه خودمون؟ کی بابام میفهمه دیگه بس عذابمون بریم خونه خودمون
امیدم به کنکور بود میگفتم اشکال داره نهایتش یه ساله میخونم و میرم دانشگاه از شر این خونه و این زنیکه و این دعواها خلاص میشم ولی مگه با این فشار روانی میشه درس خوند و قبول شد؟!
چیکار کنم؟
تصمیم دارم قرص سراترالین بابام رو بخورم
یه بیست سی تایی
ولی میترسم نمیرم
میترسم نمیرم و آبروم بره
چیکار کنم
به خدا به حضرت رقیه خسته شدم
فقط دلم میخواد بمیرم ولی بخاطر ترس از نمردن جرائتش رو ندارم
لطفا نگین سنت کمه و تحت هورمونهای نوجوانی اینطور میشی که دیگه اون وقت به خدا به هیچ کسی دردمو نمیگم