سلام خسته نباشید
من ۱۴ سالمه
ازتون میخوام کمکم کنید و اینو یه ماجرای بچگونه نبینید
ماجرا اینه یه روز من یهو به خودم اومدم و دیدم چقدر تو مدرسه تنهام و هیچ دوستی ندارم، و حتی دوستی هم که داشتم با کس دیگه ای دوست شده بود و بعد به طرز عجیبی من به همون دوستم جذب شدم، ولی من نداشتمش من شب ها یا حتی وسط درسام گریه میکردم برای تنهاییم من افسردگی گرفتم فکر نکنین به همین راحتی این فقط یه صدم از چیزی ای که من کشیدم
خب اون دوستی که از دست دادم، بهترین دوستم بود و من دوست داشتم که دوباره پیشم باشه، و چه ترحم ها که بهم نکرد ولی من از تنهایی حتی نیازمند اون ترحم ها بودم و حتی تو این را حقیر هم شدم، من همیشه سعی کردم حق رو به خودم ندم و خودمو جای دوستم گذاشتم،و فهمیدم شاید برای اونم سخته، برای همین دیگه حتی خجالت میکشدم به بهترین دوستم سلام کنم.
حتی فکرم به ابنجا رسید اگه بمیرم کسی حتی برام گریه میکنه؟ از یه جای حس کردم دیگه خودمو دوست ندارم، پس تمام سعی ام رو کردم این مسئله رو فراموش کنم، اما لعنتی از ذهنم نمیرفت،این فکر هزاران بار به ذهنم اومد اما نیاز به یه مشاوره داشتم، دلم میخواد یکبار برای همیشه برم به دوستم ماجرا رو بگم و بگم که انقدر منو گیج نکنه و اگه نمیخواد باهام دوست باشه بهم بگه، که من انقدر فکرم مشغول نباشه، نظر شما چیه؟
میدونم تو این سن شاید زوده افسردگی بگیرم، لطفا کمک کنین