سلام من یه دختر ۲۴ ساله هستم و همسرم ۳۰ سالشه راستش من همسرم رو خیلی دوست دارم و همسرم هم خیلی به من علاقه داره راستش ما هیچ مشکلی نداریم جز اینکه همسر من رو اقوام من فکر میکنن چون پولداره حتما دزدی کرده و یه همچین دید بدی نسبت بهش دارن گهگاهی شده که اقوام من بهش متلک میگن یا تیکه میندازن اما همسرم به خاطر متانت خودش و به خاطر من چیزی نمیگه و دوم اینکه همسر من همه چی تمومه فقط مهره * مار داره که این منو میترسونه بارها من دیدم که وقتی خونه * اقوام ایشون میریم دخترای فامیل که حتی ۱۷ یا ۱۸ ساله هستن سعی دارن که اونو جذب کنن مثلا یه دفعه که رفتیم خونه دایی بزرگ ایشون دختر دایی ایشون که خیلی هم سنش کمه ۱۵ سالشه میدیدم که خارج از عرف به ایشون میوه یا شیرینی تعارف میکنه یا درمورد درساش خیلی از همسر من نظر خواهی میکنه خوب درسته که همسر من توجهی به اونا نداره و فقط در حد اقوامش هستن ولی خوب بالاخره من هم یه زنم و زمانیکه ازدواج کردم یعنی من بدن و روحم مال همسرم باشه و اون هم بدن و روحش مال من باشه من نمیدونم که این افراد اخر زندگی ما رو چکار میکنن و به کجا میبرن من یه مدته بس که از این موضوع واهمه دارم همسرم نمیزارم راحت بخوابه و فقط تو آغوش هم باید باشیم و حتی دیشب گفت مهتاب من دارم خفه میشم ولی دست خودم نیست اون تنها و اولین و اخرین عشقه منه من دوست ندارم بقیه دخترای هرزه براش دم تکون بدن و بخوان اونو از من دور کنن من حتی یه مدته تو رابطه * جنسی مدام به همسرم میگم تو هرچقدر خواستی من در اختیارتم فقط مال من باش اون ولی میگه اروم باش یه ذره هم استراحت کن خلاصه من تو زندگیم یه مدته خیلی به همسرم میرسم چه از نظر نیاز جنسی چه از نظر تغذیه و از هر نظر و اونم همینطور ولی اینکه تو رابطه * جنسی خیلی نگرانشم و تایم زیادی رو به برطرف کردن نیازش میگذرونم اما ترس منو ول نمیکنه و حتی یه دفعه که دختر خالش با عشوه بهش نگاه میکرد با صدای بلند گفتم چشماتو از کاسه در میارم بی ادب و از این قبیل رفتارا خیلی دارم من همسرم رو نه تنها دوست دارم بلکه اون مال منه کمکم کنید راحت بشم