سلام من یه دختر 17 سالم که بهمن ماه 18 سالم میشه و توی مهر ماه همین پیش رو...یک سال میشه که با یه ترنس در ارتباطم.طرف من دوسال ازم کوچیکتره واول دبیرستان رو امسال میخونه.من اول فکری درباره * ترنس ها نمیکردم اما کمو بیش میشناختمشون...دبیرستان که رفتم چنین کساییو خیلی دیدم و بیشتریاشونم بابت اینکه تو چشم باشن و یا هردلیل دیگه ای داشت خودشونو ترنس معرفی میکردن.
حالا که توی این دوستی هستم،همو دوست داریم و خیلی همو میخوایم،اما حالا که اینجام و توی زندگیشم،به این فکر میکنم ممکنه که دارع اشتباه میکنه و اینهمه وابستگیمون بهم،بیشترین آسیب رو به خودش و زندگیش میزنم.نه میتونم برم نه میزاره که من برم...و اصلا دلمون نمیخواد جدا شیم.من هیچوقت به خودم اجازه ندادم سوالی درباره * وضعیتش ازش بپرسم چون حس میکنم یا ناراحتش میکنم یا سختش باشه و یا اصلا نخواد چیزی بگه...من حرفم این نیست که مثل دخترایی هستش که با تیپ و اخلاق پسرونه ظاهر میشن و هیچ مشکلی حتی ندارن و چون انگار مد شده اینجوری میکنن.
من نگرانم و هرچی میگذره روحم داره ضعیف تر میشه.چهار پنج ماهی هست بابت ایشون ناراحتم و حس بدی دارم چون فکرمیکنم دارم بهمش میریزم.من به شدت ممکنه زندگیشو مختل کنن و شاید در اینده،چیزی پیش بیاد که،بعد از دوره های درمانیش بخواد تصمیم بگیره و بخواد با جسمی که پاشو تو این دنیا گذاشته،بقیه * زندگیشو بکنه و بخاطر من نتونه تصمیم بگیره.من چیز غیر عادی ای ازش ندیدم تیپ و رفتار و اخلاقش کاملا پسرونس و میتونم به صد درصد بگم فیلم بازی نمیکنه...اما من واقعا نگرانم من با این حالم و زندگی ای که تو این چند ماهه واسه خودم درست کردم،دارم به اونم اسیب میزنم...پیش اومده یکی دوبار تو گروه پرسش و پاسخ ترنس ها و... دیده که بعضی ها چقدر مشکلات با خونوادشون دارن و نمیتونن چنج کنن و یا خودکشی میکنن،بهم چندبار جدی گفته که اگه نتونه از ایران بره و چنج نکنه،خودکشی میکنه و نمیخواد تو این زندگی باشه...و خب همش بابت ایندش میترسم.خیلیم میترسم چون ممکنه خیلی ضربه * بدی از من بوخوره،ممکنه بعدن بگه و بپرسه که من ازش دوسال بزرگتر بودم چطور نتونستم همه چیزو بسنجم و با ورودم به زندگیش،بهش اسیب بزنم.
من نمیدونم باید چیکارکنم و هرفکری میکنم بازم به بن بست میخورم،کل زندگیم شده بیخوابی و فکرکردن به ایندش،خودش و زندگیش،گریه میکنم اما کاری از دستم برنمیاد.
من به سنی رسیدم که میدونم عشق و دوست داشتن چقدر مقدسه و نباید با هرکسی تجربش کرد،اما پذیرفتم که این ادمو دوست داشته باشم و خطراتو احتمالاتو بجون بخرم و واسش همه کار بکنم و یاد گرفتم از چیزی یا کسی تو زندگیم نترسم. اما بازم نمیدونم چمه.
نگران خودم اصلا نیستم،نه احساساتم نه زندگیم.فقط میگم هرچی میگذره وابستگیمون بیشتر میشه و سخت تره واسش که چیکارکنه اونم حالش دست کمی از من نداره.و خب من تازه به ذهنم رسید که یه مشاور میتونه کمک کنه یا نه!!!!!!!