سلام
من یه پسر ۳۶ ساله مجرد هستم
تقریبا ۴ ماه پیش با خانومی ۲۸ ساله وارد رابطه شدم که چون توی یه شهر کوچیک زندگی می کنیم کاملا از گذشته ش با خبر بودم.خانومی که بیشتر از هزاربار شاید با هزاران نفر مختلف رابطه داشته و با خیلیا خوابیده بود و من اینو میدونستم.چون تعدادی از دوستان خودم هم باهاش رابطه داشتن.
انقدر غرق در حاشیه بود که همه میدونستن و هر کس هر وقت اراده میکرد این خانوم رو دم دستش داشت جوری که خود دختره به دوست خودم پیشنهاد داده بود که اگر سکس خواستی من هستم.
یعنی رفتارای این خانوم طوری بود که دوستم موقع سکس بهش میگفت آلتت خیلی گشاد شده.اونم میگفت آره تازه ازش کار کشیدم مثلا با فلانی خوابیده بودم.
این از گذشته خانوم
اما به قول خودش از یه زمانی با مطالعه کردن و گوش کردن به پادکست های موفقیت و جلسات مشاوره و به قول خودش جنگیدن با بخش تاریک زندگیش، از اون آدم ولنگار و بی بندوبار دراومده و زندگی واقعی رو یادگرفته که البته توی این مدت یادگیری خیلی ام سختی کشیده ولی متحول شده.تحصیلاتش رو ادامه داد شروع به کار کرد و از اون آدم هرزه پرحاشیه به قول خودش تبدیل شده به یه آدم سالم که تمام اون گذشته رو فراموش کرده و داره درست زندگی میکنه.
البته که بعد از این تحول هم بازم نیاز جنسی خودشو برطرف میکرد.مثلا تویکی از آخرین موارد که با دوست صمیمی خودم خوابیده بود به همون دوست خودم گفته بود که میخوام باهات رابطه درست و عمیق داشته باشم که دوستم قبول نکرد.
اینم بگم که باب اَشنایی ما دقیقا از طریق همین دوست خودم باز شد و داستانش از این قرار بود که یه شب من و همین دوستم دعوت شدیم به یه جشن تولد.دوستم از این خانوم خواست که همراهش بیاد جشن تولد.خلاصه سه تایی رفتیم کلی خوش گذروندیم و من اولین بار اون شب با این خانوم برخوردکردم.اینم بگم که دقیقا همون شب هم با همون دوستم خوابید.
بعد از مدتی توی اینستاگرام منو فالو کرد و چندتا استوریامو جواب میداد خلاصه کم کم با همدیگه راجب همه چیز حرف میزدیم چندین بار در مورد رابطه عاطفی نقطه نظراتمونو گفتیم. همش میگفت دلم میخواد کسی بیاد که همه چیزمون مال هم باشه و عمیقا واسه هم باشیم و از این حرفا(چیزی که من واقعا میخوام)خودش هم میگفت من توی رابطه خیلی عمیق میشم و بعد از مدتی بهم ابراز علاقه کرد و رابطه مون شروع شد.
دوماه اول همه چیز خوب بود و قشنگ پیش میرفت تا اینکه یه شبی که مشغول تماس تصویری بودیم و حالم بد بود ازش خواستم که بخوابم و اونم خواست که تماس تصویری رو قطع نکنم و میگفت میخوام خوابیدنتو تماشا کنم چون نگرانتم.
اون شب با حال بد خوابیدم و صبحش که از خواب بیدار شدم بهش پیام دادم که دارم میرم سر کار.یه بار از خواب بیدار شد گوشیشو چک کرد و با اینکه میدونست من دیشب باحال بد خوابیدم حاضر نشد حالمو بپرسه و این خیلی منو ناراحت کرد.
طوری که بهش پیام دادم و بهش گفتم الکی ادعا نکن که نگرانمی و برو به همون چیزی که برات مهمتره رسیدگی کن و با من کاری نداشته باش و از این حرفا و خلاصه حرف از رفتن زدم و اون داشت سعی میکرد منو آروم کنه و کوتاهی کردن خودشو توجیه کنه.
ولی گفت حالا که حرف از رفتن زدی من امنیتمو پیشت از دست دادم و احساس میکنم هر لحظه ممکنه بری.
عصر همون روز لپ تاپشو که از قبل بهم داده بود واسه تعمیر، روشن کردم و کلی عکس و فیلم از همون گذشته تاریکی که گفته بودم توی لپ تاپش دیدم و از اونجایی که هنوز توی بحث و قهر بودیم سعی کردم بهش نیش بزنم و بهش گفتم که عکسای قدیمیتو دیدم.اونم خیلی ناراحت شد که چرا به حریم خصوصی من وارد شدی و من داشتم سعی میکردم گذشتمو فراموش کنم و تو دوباره همه رو یادآوری کردی و از این حرفا، ولی بهش گفتم من از گذشته خیلی چیزا میدونم و با دونستن همه اینا وارد رابطه شدم و گذشته هر چی که بوده واسه گذشته ست و چیزی که مهمه الانه. گفت نمیخواستم کسی این عکسا و فیلما رو ببینه و حالا که تو دیدیشون باعث میشه کم کم ازت دور بشم و از این حرفا.
ولی سعی کردم بهش بگم امنیت واقعی اینه که دارم بهت میگم از گذشته خیلی چیزا میدونم ولی بازم کنارتم و گذشته رو توی گذشته رها کردم.رابطمون ادامه پیدا کرد ولی ازهمون روز دیگه رابطمون مثل اون دوماه اول نشد.
همش شک دارم بهش
همش بدبینم همش افکار ناجوری توی ذهنم ایجاد میشه
همش فکر میکنم تایمی که با من نیست رو با یکی دیگه داره میگذرونه. با اینکه یه بار که خواب بود گوشیشو کامل چک کردم مورد خاصی توش ندیدم.ولی بازم با خودم میگفتم هر چی بوده قبل از اومدنش پاک کرده یا مخفی کرده که من نبینم یا اصلا از کجا معلوم یه گوشی دیگه توی خونه نداشته باشه.
تقریبا هر شب تا نزدیکای صبح با تلفن با همون خطی که مال کارشه و همه شمارشو دارن با هم حرف میزنیم.
شبایی هم که حرف نمیزنیم چندبار ناغافل بهش زنگ میزنم ولی پشت خطش نیستم و اصلا مورد مشکوکی ازش ندیدم ولی بازم با خودم میگم خب قطعا یه گوشی دیگه داره که خیانتشو با اون یکی گوشی می کنه.
خودش کارشناس ارشد روانشناسیه و چندین بار بهم گفته باید کنار هم باشیم و با همه مشکلات بجنگیم تا حالمون خوب بشه.با همه افکار بد می جنگیم تا حال رابطمون خوب بشه ولی بازم فکر خیانتش دست از سرم برنمیداره.
البته اینم بگم که من شرایط مالی آنچنانی ندارم که بخوام براش کاری کنم که بهش خوش بگذره.مثلا علاقه داره گاهی بریم بیرون یه دوری بزنیم یا یه شام بخوریم ولی من ماشین ندارم.یا اینکه علاقه زیادی به خرید کردن واسه خودش داره ولی من به دلیل شرایط مالی توان اینو ندارم که بتونم یه هدیه خوب براش تهیه کنم.
همش فکر میکنم اینا هم ممکنه باعث بشه از من دور بشه و بره با کسی که این شرایطو داشته باشه.هر چند خودش همیشه میگه اصلا مادیات برام مهم نیست چون همیشه از نظر مالی تامین بودم و فقط برام مهم اینه که طرف مقابل پرستیژ اجتماعی داشته باشه و منو خیلی بخواد. چون توی اون گذشته تاریک تقریبا همه کسانی که باهاش بودن هم ماشین داشتن هم وقت و پول کافی داشتن که باهاش بگذرونن.البته خانواده خودش از نظر مالی کاملا تامینه و خودش هم با همه مخارج شخصی خیلی زیادی که داره هیچ نیازی به کارکردن نداره ولی خودش میگه علاقه دارم مستقل باشم وگرنه پدرم خیلی اصرار داره کارنکنم هر چی پول میخوام از پدرم بگیرم.
از روزی که حال رابطمون خوب نیست خیلی بهش بدبینم.همش دنبال اینم که یه جوری مچشو بگیرم.نمیدونم چرا همش اصرار دارم که داره بهم خیانت میکنه و انگار برام معلوم شده داره خیانت میکنه ولی نمیتونم اثباتش کنم.
مدام دارم چکش میکنم
توی واتساپ اولین کاری که میکنم اینه که ببینم آنلاینه یا نه.
یا توی اینستاگرام میرم چک میکنم ببینم آخرین فعالیتش چه موقع بوده.
این چک کردنا برام عادت شده.
روزی نیست که بخاطر استرس ناشی از شک و تردید درست غذا بخورم یا راحت بخوابم.
این مساله داره زندگیمو تحت الشعاع قرار میده و از شما کمک میخوام.