سلام
من ۱۷ سالمه و دارم درس میخونم یکسال دیگه میرم دانشگاه یکی از همسایه های ما اومد خاستگاری من وضع مالیشون از ما خیلی بهتره ببینین کل خانوادشون طلا فروشن حتی خود همسر این خانوم پدر من خونه داره ماشین خوب داره با حقوق خوب کارمندی یعنی نیاز مالی نداریم و سن ازدواج واسه دخترای فامیل ما همه بالای بیست وسه هست همه تحصیل کرده ان این خانوم منو واسه پسر برادرش خاستگاری گرد که ۲۸ سالشه اونم طلا فروشه و خونش بهترین جای شهر گفت این آقا گفته که تا دیپلم بخونه راجب دانشگاه باید ببینم شرایط چجوریه نمیگم میزارم که بعدا نشه شرمنده بشم تا دیپلم بگیره بمونه خونه پدرش یعنی عقد بمونیم اینا همه رو عمش گفت یعنی حتی ما جواب هم ندادیم مامانم گفت دخترم بچست فقط باید درس بخونه شما جلوش این حرفا رو زدین فهمید حتی اگه به خودم میگفتین حتی نمیزاشتم بفهمه بماند که چقدر اصرار کرد که خیلی فکر کنین ماهان پسر خوبیه و اینا دل خیلی بزرگی داره و خیلی بهم میان حقیقتش من خیلی حالم بد شد خیلی بهم ریختم از اون پسر هم بدم و اومد که با اون سنش میخاد دختر بچه بگیره من خیلی فکر کردم من الان ۱۷ سالمه من تازه سه سال دیکه میشه بیست سالم اون سه سال دیکه ۳۱ سالشه من تازه اول جوونیمه میخوام خوش بگذرونم با دوستام ولی اون یه زن میخاد براش خونه داری کنه براش بچه بیاره امروز دختر همون همسایمون باز اومد که باهام حرف بزنه باهاش دوستم عکس پسره رو نشونم داد کلی تعریف کرد واقعیتش من عکسشو دیدم خوشم اومد دقیقا همونی بود که من میخواستم ولی نمیدونم چیکار کنم از یه طرف درس و زندگی مجردی و مستقل شدنم تو آینده از یه طرف ازدواج و زندگی خوب با شوهرم میدونم اگه قبول کنم از نظر مالی هیج فشاری بهم نمیاد ولی از نظر روحی و جسمی خیلی اذیت میشم ببینین من وحشت دارم از رابطه زناشویی بعد چجوری تو این سنم بشم رن مردی که کامله و نیاز داره اون داره زن میگیره پس برای چی؟ خانوادم حتی نمیدونن من عکسش و دیدم مامانم فردا میخاد بره بگه که دیگه صحبتشو نکنین اصلا و اینا ولی امروز مادر پسره باز زنگ زد بخدا موندم تو دوراهی لطفا کمکم کنین